سر پیوند ندارد صنم مهر گسل


خود دلش داد که بر کند چنین از ما دل

دوست نادیده و نا کرده وداعی با او


رفتنم واقعه یی مشکل و بودن مشکل

چون روم چون سپرم راه چه تدبیر کنم


خاطرم قید مقام است و قضا مستعجل

خاک ره گل کنم از گریه و ترسم که شوم


خجل از صحبت اصحاب و بمانم در گل

تا سحرگاه ز تاب و تف اندوه خلیل


هر شبان گاه کنم برسر آتش منزل

من به پیرانه سر از دست دل آشفته شدم


روز و شب در هوس صحبت خوبان چگل

سر تشویر کی از پیش برآید دگرم


چون نشینم پس ازین با عقلا در محفل

عشقم از فطرت اولا به در آورد نه عقل


قابل امر محق است و مشنع مبطل

نکند از عقب دوست نزاری رجعت


لامحال از پی خورشید بود سرعت ظل

هیچ جنبش نبود بی اثر جاذبه ای


چه کند پس رو هنجار زمام است ابل